کدام لبها را بوسیدم؟

کدام لبها بود که من بر انها بوسه مینهادم و کجا بوسیدم و چرا بوسیدم؟حالا همه ی اینها را فراموش کرده ام.فراموش کرده ام که کدام بازوانی تا صبح مرا در میان می گرفتند.اما امشب،بارانی که میبارد برای من اکنده از خاطرات و اشباح گذشته است.گویی هر قطره  ان که انگشت بر پنجره ی اطاق من میزند و انتظار جواب گوش بر ان می نهد.خاطره ای تازه است که به سراغ من امده است.ومن در دل،زنجی ناگفتنی احساس می کنم،زیرا به یاد بسیار نوجوانان فراموش شده افتاده ام که دیگر نیمه شب پیرامون من نخواهند گشت و مشتاقانه بانگ بر خوانده داشت.همچون ان درخت منزوی که در سرمای زمستان بر سر پا ایستاده است و نمیداند که چرا پرندگان نغمه گر یکایک ترکش گفته و رفته اند،اما می داند که دیگر از شاخه های ان بانگ پرنده ای بر نمیخیزد،من نیز نمیتوانمک گفت که برای چه عشق ها در زندگانی من امدند و رفتند ولی میدانم که در ان تابستان ها نغمه ای در دل من طنین انداز بود که حالا دیگر صدایی از ان نمیشنوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد