نامه یک زن ناشناس

به تو که هرگز مرا نمیشناسی!

پسرم دیروز مرد،من سه شبانه روز با هیولای مرگ که چنگال خود را برای گرفتن جان پسر رنجورم تیز کرده بود دست بگریبان بودم.چهل ساعت متوالی در کنار بستر فرزندم که تب شدید  بدن سوزانش را بلرزه در اورده بود بسر بردم و پیشانی  داغش را کمپرس کردم.شب و روز دستهای کوچک و لاغرش در دست گرفته بودم،سرانجام شب سوم از شدت ضعف و بی خوابی بدون انکه متوجه باشم چشم هایم بسته شدند و سه چهار ساعت بر صندلی راحتی به خواب رفتم.در این اثنا مرگ بر او مستولی شد.اینک جسد فرزند دلبندم در گهواره بی حرکت افتاده است پلک هایش به هم چسبیده اند،دستهایش روی سینه اش صلیب شده اند.

چهار شمع در چهار گوشه بستر او میسوزند ولی من نه طاقت نگاه کردن دارم ونه تاب مقاومت،زیرا گاهگاه که شمع ها سو سو میزنند قیافه معصوم او را سایه هایی فرا میگیرند.این سایه ها یکدیگر را دنبال میکنندو حالت جانداری به چهره اش میبخشند چنانکه گویی طولی نخواهد کشید که لبهایش  به حرکت در امده و با صدای دلنشین و کودکانه اش با من سخن خواهد گفت،ولی چون به خود می ایم یقین می کنم که او مرده است این است که از نگاه کردن مجدد خودداری مینمایم زیرا میدانم که باز هم مایوس خواهم شد.پسرم دیروز مرد.حالادیگر من جز تو کسی را ندارم  اما تو مرا نمیشناسی  و با خیال راحت!زندگی بهره بر میگیری.و با دوستانت به تفریح و گردش می پردازی.من فقط ترا دارم ولی تو هرگز مرا نمیشناسی در حالی که من همیشه تورا دوست داشته ام.

 

محبوب من ،من تورا ملامت نمیکنم و میل ندارم زندگی سعادتمنئانه تورا با صحبت های غم انگیز خود از هم بپاشم.ولی از تو تقاضا دارم که همین یکبار به سخنان من هرچند هم ملامت اور باشد گوش بده.زیرا از این پس دیگر لب فرو خواهم بست و تا زمانی که زنده ام با تو چیزی نخواهم گفت و تنها وقتی که مرده ام این نامه را به عنوان میراث ازمن دریافت خواهی کرد.این میراث از جانب کسی است که همیشه تورا دوست داشته،همیشه در انتظار دعوت تو بوده است،ولی در این موقع است که برای اولین بار نسبت به تو بی وفا خواهم بود زیرا بدیهی است که در خواب مرگ سخنان تو را خواهم شنید.

هیچگونه عکس یا نشانه ای را برایت به یادگار نخواهم گذاشت همانطور که تو چیزی برایم باقی نگذاشتی.هنگامی که زنده بودم سرنوشت من اینطور بود و موقع مرگ نیز میل دارم چنین باشد.

من در اخرین ساعت زندگی خود تو را فرا خواهم خواند و همین طور نا شناس باقی خواهم ماند.مرگ برای من اسان خواهد بود زیرا تو از دور نخواهی دانست که مرگ چه وقت به سراغ من خواهد امد و اگر میدانستم که مرگ من تورا رنج خواهد داد.نمیتوانستم بمیرم.

بیش از این نمیتوانم چیزس بنویسم.سرم گیج میرود.دست و پایم درد میکند.حالت تب به من دست داده است باید در رختخواب دراز بکشم.شاید این بار همه چیز به پایان برسد.

شاید بخت با من یاری کند و نبینم که پسرم را میبرند و از من جدا میکنند...بیش از این نمیتوانم بنویسم.خداحافظ،من تا اخرین نفس تو را دوست خواهم داشت و خیلی خوش حالم که عشق من باعث ناراحتی تو نشده است.

امید وارم که پس از مرگ من نیز دنیا به کام تو باشد وبا سعادت خویش زندگی کنی.اما چه کسی دیگر روز تولدت برایت دسته گلهای سفید خواهد فرستاد؟گلدانت همیشه خالی خواهد بود.فقط یک خواهش از تو دارم واین اولین و اخرین خواهش من است،به خاطر من اینکار را انجام بده.همیشه در روز تولدت یعنی روزی که هر کسی دز باره خود و گذشته هایش فکر میکند مقداری گل تهیه کن و انها را در گلدان بگذار.سالی یکبار هنگامی که  جشن تولد خود را بر پا میسازی از دوستار خویش یادکن بدان که من جز تو کسی را دوست نداشته ام و ندارم و میل دارم سالی یکبار روح من به نزد تو اید همانطور که در موقع حیات خویش با فرستادن دسته گل خاطرات عشق خود را تازه میکردم.خواهش میکنم این کار را برای من انجام بده.........

فراموش نکن.......این اولین و اخرین تقاضای منت است متشکرم......من تو را دوست دارم_تورا دوست دارم..........خدانگهدار

 اشتفن تسوایک_موسی رضایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد