معبود من:

معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان.نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده وتو امدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه باران اموختی میدانی قصه باران قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است و نگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو میبالم تنهاتر از یک برگ با باد شادی ها محجورم در ابهای سرور اور تابستان ارام میرانم.

تنهایی:

من در این گوشه ویرانه به تنهایی خود مینگرم.مرا یاد کن دیری ست از خاطره ها رفته ام مرا به سوی خود بخوان.بگذار سخن بگویم که روزگاریست مهر خاموشی بر لب زده ام و در هیاهوی بی کسی گم گشته ام.دستانت را به بسپار بسپار که دلم هوای تو دارد.مرا به حال خود رها مکن.اخر شکسته بال پروازم.محتاجم،محتاج همراهی تو.

مرگ در تنهایی:

اگه یه روز من مردم وتو منو دوست داشتی پنج شنبه ها بیا سر مزارم و گل سرخی رو روی قبرم بذار تا همیشه اون گلی که بهت داده بودم رو به خاطرم بیارم....ولی.....اگه تو مردی..... من فقط یه بار میام مزارت.... میام و اون دسته گل سفید مریم رو که با خودم سرخشون کردم.برات هدیه می کنم و عاشقانه کنارت جون میدم تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی تا بدونی دوستت داشتم و دیر فهمیدم.

کدام لبها را بوسیدم؟

کدام لبها بود که من بر انها بوسه مینهادم و کجا بوسیدم و چرا بوسیدم؟حالا همه ی اینها را فراموش کرده ام.فراموش کرده ام که کدام بازوانی تا صبح مرا در میان می گرفتند.اما امشب،بارانی که میبارد برای من اکنده از خاطرات و اشباح گذشته است.گویی هر قطره  ان که انگشت بر پنجره ی اطاق من میزند و انتظار جواب گوش بر ان می نهد.خاطره ای تازه است که به سراغ من امده است.ومن در دل،زنجی ناگفتنی احساس می کنم،زیرا به یاد بسیار نوجوانان فراموش شده افتاده ام که دیگر نیمه شب پیرامون من نخواهند گشت و مشتاقانه بانگ بر خوانده داشت.همچون ان درخت منزوی که در سرمای زمستان بر سر پا ایستاده است و نمیداند که چرا پرندگان نغمه گر یکایک ترکش گفته و رفته اند،اما می داند که دیگر از شاخه های ان بانگ پرنده ای بر نمیخیزد،من نیز نمیتوانمک گفت که برای چه عشق ها در زندگانی من امدند و رفتند ولی میدانم که در ان تابستان ها نغمه ای در دل من طنین انداز بود که حالا دیگر صدایی از ان نمیشنوم.

نامه یک زن ناشناس

به تو که هرگز مرا نمیشناسی!

پسرم دیروز مرد،من سه شبانه روز با هیولای مرگ که چنگال خود را برای گرفتن جان پسر رنجورم تیز کرده بود دست بگریبان بودم.چهل ساعت متوالی در کنار بستر فرزندم که تب شدید  بدن سوزانش را بلرزه در اورده بود بسر بردم و پیشانی  داغش را کمپرس کردم.شب و روز دستهای کوچک و لاغرش در دست گرفته بودم،سرانجام شب سوم از شدت ضعف و بی خوابی بدون انکه متوجه باشم چشم هایم بسته شدند و سه چهار ساعت بر صندلی راحتی به خواب رفتم.در این اثنا مرگ بر او مستولی شد.اینک جسد فرزند دلبندم در گهواره بی حرکت افتاده است پلک هایش به هم چسبیده اند،دستهایش روی سینه اش صلیب شده اند.

چهار شمع در چهار گوشه بستر او میسوزند ولی من نه طاقت نگاه کردن دارم ونه تاب مقاومت،زیرا گاهگاه که شمع ها سو سو میزنند قیافه معصوم او را سایه هایی فرا میگیرند.این سایه ها یکدیگر را دنبال میکنندو حالت جانداری به چهره اش میبخشند چنانکه گویی طولی نخواهد کشید که لبهایش  به حرکت در امده و با صدای دلنشین و کودکانه اش با من سخن خواهد گفت،ولی چون به خود می ایم یقین می کنم که او مرده است این است که از نگاه کردن مجدد خودداری مینمایم زیرا میدانم که باز هم مایوس خواهم شد.پسرم دیروز مرد.حالادیگر من جز تو کسی را ندارم  اما تو مرا نمیشناسی  و با خیال راحت!زندگی بهره بر میگیری.و با دوستانت به تفریح و گردش می پردازی.من فقط ترا دارم ولی تو هرگز مرا نمیشناسی در حالی که من همیشه تورا دوست داشته ام.

 

محبوب من ،من تورا ملامت نمیکنم و میل ندارم زندگی سعادتمنئانه تورا با صحبت های غم انگیز خود از هم بپاشم.ولی از تو تقاضا دارم که همین یکبار به سخنان من هرچند هم ملامت اور باشد گوش بده.زیرا از این پس دیگر لب فرو خواهم بست و تا زمانی که زنده ام با تو چیزی نخواهم گفت و تنها وقتی که مرده ام این نامه را به عنوان میراث ازمن دریافت خواهی کرد.این میراث از جانب کسی است که همیشه تورا دوست داشته،همیشه در انتظار دعوت تو بوده است،ولی در این موقع است که برای اولین بار نسبت به تو بی وفا خواهم بود زیرا بدیهی است که در خواب مرگ سخنان تو را خواهم شنید.

هیچگونه عکس یا نشانه ای را برایت به یادگار نخواهم گذاشت همانطور که تو چیزی برایم باقی نگذاشتی.هنگامی که زنده بودم سرنوشت من اینطور بود و موقع مرگ نیز میل دارم چنین باشد.

من در اخرین ساعت زندگی خود تو را فرا خواهم خواند و همین طور نا شناس باقی خواهم ماند.مرگ برای من اسان خواهد بود زیرا تو از دور نخواهی دانست که مرگ چه وقت به سراغ من خواهد امد و اگر میدانستم که مرگ من تورا رنج خواهد داد.نمیتوانستم بمیرم.

بیش از این نمیتوانم چیزس بنویسم.سرم گیج میرود.دست و پایم درد میکند.حالت تب به من دست داده است باید در رختخواب دراز بکشم.شاید این بار همه چیز به پایان برسد.

شاید بخت با من یاری کند و نبینم که پسرم را میبرند و از من جدا میکنند...بیش از این نمیتوانم بنویسم.خداحافظ،من تا اخرین نفس تو را دوست خواهم داشت و خیلی خوش حالم که عشق من باعث ناراحتی تو نشده است.

امید وارم که پس از مرگ من نیز دنیا به کام تو باشد وبا سعادت خویش زندگی کنی.اما چه کسی دیگر روز تولدت برایت دسته گلهای سفید خواهد فرستاد؟گلدانت همیشه خالی خواهد بود.فقط یک خواهش از تو دارم واین اولین و اخرین خواهش من است،به خاطر من اینکار را انجام بده.همیشه در روز تولدت یعنی روزی که هر کسی دز باره خود و گذشته هایش فکر میکند مقداری گل تهیه کن و انها را در گلدان بگذار.سالی یکبار هنگامی که  جشن تولد خود را بر پا میسازی از دوستار خویش یادکن بدان که من جز تو کسی را دوست نداشته ام و ندارم و میل دارم سالی یکبار روح من به نزد تو اید همانطور که در موقع حیات خویش با فرستادن دسته گل خاطرات عشق خود را تازه میکردم.خواهش میکنم این کار را برای من انجام بده.........

فراموش نکن.......این اولین و اخرین تقاضای منت است متشکرم......من تو را دوست دارم_تورا دوست دارم..........خدانگهدار

 اشتفن تسوایک_موسی رضایی